Feeds:
نوشته
دیدگاه

از ۱۸ روز پیش که یهو مردم دست به تظاهرات زدن هیچ کس باور نمیکرد که اینقدر زود بشه به یک حکومت سی ساله خاتمه داد مردم مصر که دیگه از همه چیز دست کشیده بودن توی میدون اصلی شهر توی این مدت خوابیدن و یکهو همه با هم متحد شدن تا چقدر این انقلاب تصادفی یا برنامه ریزی شده بود رو نمیشه الان فهمید ولی همین تغییر خیلی حس خوبیه و اینکه این انقلاب با پیروزی انقلاب ما مصادف شد یکجوری من رو برد به سه سالگیم و زمانی که رادیو سرودهای انقلابی میگذاشت و  ما همه خوشحال بودیم…..امیدوارم که مصر بعد از سی سال به این روز با افتخار نگاه کنه….مردم بیرون هستند صدای بوق میاد و تیرهایی که شلیک میشه همه خوشحال هستند و من هم از این همه خوشی به یک آرامشی رسیدم هرچند که نمیدونم چقدر دوام خواهد داشت ولی بعد از ۱۸ روز فکر کنم امشب با خیال راحت بخوابم…..

ما هنوز هستیم

سلام دوستان عزیز خیلی ممنون از همتون که از احوال ما جویا شدید. فعلا که در حال شوک هستیم چون اینقدر اتفاق توی ۶ روز افتاده که زندگی همه رو یکهو سر و ته کرده. محمود و نور که فقط از صدای هواپیماهایی که بالای سر ما پرواز میکنند خوشحال میشن و با دیدن تانکی که نزدیک شهرک ما ایستاده به هیجان میان ولی محمود نگرانه که نکنه این تانک آتیش کنه! روزهای خوبی رو نمیگذرونیم و معلوم نیست که چه بر سر این کشور خواهد آمد. امیدوارم که این داستان زودتر خاتمه پیدا کنه چون مصر از یک کشور آروم و امن به یک مکان نا امن و بی قانون تبدیل شده و با این مسایل بیشتر از ده سال به عقب برگشته. ایکاش میدونستیم که چه نیروهایی در پس پرده در حال نقشه برای این کشور هستند…برای همه ما دعا کنید

برای مخاطبان خاص!

راستش این رو چندین بار خواستم بنویسم ولی خوب بدلیلی که اصلا فرصت آپ کردن ندارم هی پشت گوش انداختم و گفتم حتما بهتره که توی این بلاگ چیزی ننویسم. ولی ای خواهران عزیزی که به اینجا سر زده و بدون حتی خوندن چندتا پست به من ایمیل میزنید و من رو اصلا نمیدونم از کجا منصوره خانم خطاب میکنید؟! (من کی نوشتم اسمم منصوره هست؟!) و حتی مینویسی که سه تا بچه دارم!!! لااقل یه نگاهی درست اول بنداز به این صفحه بعد بنویس.

شما تنها کسی نیستی که میخواهی با یک آقای مصری ازدواج کنی! در مدتی که این بلاگ براه بوده خیلی ایمیل از این طریق داشتم که فقط میخوان بدونن که زندگی اینجا چطوریه یا اطلاعات بگیرن چون با یه آقای مصری آشنا شدن و یا چت کردن و عاشق شدن! اوایل سعی میکردم که تا جایی که فرصت دارم جواب بدم ولی الان فرصت ندارم و اگر هم فرصتی باشه برای بچه هام و خونه و کارم صرف خواهم کرد این بلاگ هم برای نوشتن خاطرات بچه هام هست خواهش میکنم برای من نه شماره بگذارید و نه پشت سر هم ایمیل بزنید. صدبار قبل هم نوشتم اومدن یک ایرانی به مصر تا این لحظه پر از مشکل هست و اگه کسی هم به شما پیشنهاد ازدواج کرده باید شما رو عاشقانه دوست داشته باشه که کفش آهنی بپوشه (یا پارتی گردن کلفت توی حکومت داشته باشه ) و خیلی دوندگی کنه تا بتونه شما رو به اینجا بیاره. بیشتر مصریهایی که من میشناسم دلشون نمیخواد به ایران سفر کنند چون وزارت امنیت اینجا هر کسی رو که به ایران سفر کنه زیر نظر میگیره و حتی هیچ تماس تلفنی از اینجا به ایران نمیشه گرفت مگر اینکه به مخابرات وصل بشید و بخواهید که شماره رو براتون بگیرن که به حرفاتون گوش میدن!  کشور مصر برای کسانی که پاسپورت ایرانی دارن ویزا صادر نمیکنه بدلیل اینکه فعلا هنوز سفارتی در کار نیست. حتی بعد از ازدواج خانواده شما برای اومدن به اینجا باید تست ایدز و سل و هزار جور کوفت و زهر مار بدن و بعد هم باید یک نفر هر روز بره ساختمان اصلی شهر که این مسایل رو دنبال کنه و با پلیسهایی که اخلاق بسیار بدی دارن روبرو بشه تا بتونه برای گرفتن ویزا برای خانواده اش اقدام کنه ! اون چند سال اولی هم که تشریف میارید اینجا باید هر چند گاهی برید وزارت اطلاعات و جواب پس بدید که اینجا چه میکنید و چرا اینجا هستید و تحت نظر باشید . اگه هم شوهرتون دلش بخواد در آخر بره براتون یه پاسپورت مصری بگیره که شاید وقتی از ایران برمیگردید توی فرودگاه شما رو چندساعت نگه ندارن تا ویزاتون رو چک کنند ( که حتی با پاسپورت مصری من رو توی فرودگاه یکساعت نگه داشتند!!!)!

زندگی توی مصر گل و بلبل هم نیست به مراتب وضع زندگی حتی بدتر از ایرانه. بیشتر جوانها بیکار هستند و درکل سطح جامعه بالا نیست. خانواده های مصری عروس خارجی دوست ندارند مگر اینکه پسر برای مال دختر یا پاسپورتش باهاش ازدواج کنه که در مورد ایرانیها صدق نمیکنه. بیشتر جوانها با دختران مصری ازدواج نمیکنند چون باید در بدو ازدواج خانه و ماشین و مهریه رو پرداخت کنند که از پسش بر نمیان. پس لطفا این موردها رو در نظر داشته باشید و حتما حتما باید خانواده پسر رو قبل از ازدواج ببینید. چون خانواده های مصری از نظر طبقاتی خیلی مختلف هستند و حتی توی یک منطقه ممکنه دو خانواده با علایق و سلیقه مختلف باشند. مصر کشور قشنگیه برای اینکه بیایید توش بگردید و لذت ببرید ولی اگه برای زندگی بیایید و بخواهید یک زندگی ساده داشته باشید زندگی خیلی سخت خواهد بود.

در هرصورت هرکس خودش زندگیش رو انتخاب میکنه و امیدوارم که خداوند به همه  ما راه راست رو نشون بده.

 

I won’t explain these things again so please just leave me alone! Good luck….

روزهای ما به سرعت برق و باد میگذره و امروز جمعه اول اکتوبر داداش کوچولوی خونه ما دو ساله شد. باورش کمی سخته که پسر فسقلی من که با چه اشتیاق و نگرانی منتظرش بودم حالا دیگه داره مرد میشه و هر روز بیشتر از روز قبل استقلالش رو به همه اعلام میکنه. پسر کوچولوی ما یه آقای کاملا اجتماعیه که نه خجالت سرش میشه نه ترس! هر کسی رو برای بار اول ببینه آغوشش رو باز میکنه تا بغلش کنه و سرش رو همچین توی آغوش میگذاره که انگار سالیان ساله که با شما بوده 🙂 عاشق برادر بزرگش هست و داداس دادس گویان و گاهی در حال حاضر با گفتن موووووووود مووووووود دنبالش راه میره و با هم به عملیات شیطنت آمیز مشغول میشن!  خداوند رو شکر میکنم از داشتن این نعمتی که به ما هدیه داد و امیدوارم لیاقت نگهداری هردوشون رو داشته باشم. داداش کوچولو تولدت مبارک.

and the song 🙂

رمضان کریم

هی پستهای نصفه و نیمه مینویسم و پابلیش نشده رهاشون میکنم شاید هم هرگز پابلیش نشن! تابستون رو دوست ندارم چون هم خیلی گرمه و هزار جور جونور از همه طرف میریزه بیرون! هم که اینجا کم و بیش شرجیه و من از رطوبت بدم میاد! البته دیگه هوای خشک تهران رو هم نمیتونم تحمل کنم و تا میرسم تهران پوستم مثل بچه گداها خشک میشه و عذاب میکشم!

بچه ها رو از یکماه پیش به مهد فرستادم البته بیشتر با این عقیده که نور این مرحله رو با حضور برادرش شروع کنه و از اینکه تنها باشه ناراحت نشه و البته که خیلی نگران بودم که بهش فشار بیاد چون هنوز تا دو سالگی دو ماهی داره ولی خوب طبق قانون بچه دومی بودن خوب کنار اومد و مثل همیشه محمود بود که ورود به یک جای جدید رو سخت قبول میکرد. محمود البته از کمپ تابستونی استفاده میکنه و حالا که به محیط عادت کرده خیلی لذت میبره و هر روز هم با یک کادرستی جدید میاد خونه و خوشحالم که بخودش اعتماد بیشتری پیدا کرده. صد البته که هی سرما میخورن و خوب میشن با این هوای بد اینجا که یکروز گرم میشه میرسه به ۴۵ درجه یهودوباره سرد میشه  و خوب کولر هم همه جا هست وگرنه مردم کباب میشن!

یک سفری هم به کنار دریا داشتیم که خیلی باعث تمدد اعصاب ما بود و البته خاطرات خوبی شد برای محمود. به شرم الشیخ و دریای سرخ رفتیم با اینکه من همیشه تصور میکردم باید تابستون خیلی گرم باشه ولی هواش از قاهره خیلی بهتر بود. سفر به شرم با هواپیما حدود ۴۵ دقیقه هست و برای محمود که عاشق هواپیما هست بهترین راه سفر کردن بود. نور البته در سنی هست که همه چیز رو باید کشف کنه و زود حوصله اش سر میره و باز هم طبق قوانین بچه دومی ها شجاع تر و حرف گوش نکن تر هم هست و خوب اعتماد به نفس خیلی زیادی هم داره. از نظر وابستگی به من و باباش خیلی متعادل تر از محمود هست و شاید هم بیشتر بابایی باشه! راستش محمود همیشه خیلی حرف شنو بوده و اهل اذیت کردن و شیطنت بد نبوده خصوصا توی سن الان نور ولی نور حسابی داره به من سربازی میده!!!!

از قسمتهای سخت بزرگ شدنشون بگذریم وقتی همه سر حال هستیم و بازی میکنیم خیلی به همگیمون خوش میگذره و برای من کافیه وقتی محمود موقع خواب میگه که (ما یه خونواده شاد هستیم مامی!) میدونم که خیلی زود دلم برای این زمان و بچگیشون تنگ میشه و تا چشم بهم بزنم هر دو مردان بزرگی شده اند که مسئول زندگی کس دیگه ای هستند پس باید قدر این لحظات رو بیشتر بدونم….البته گاهی هم خیلی همه چی به من فشار میاره و اونموقع هست که دلم میخواد دکمه فست فوروارد رو بزنم و سریع بزرگ شیم همگی!

محمود هنوز علاقمند به تامس و قطارهای دیگه هست ولی دیگه مثل قبل برنامه تامس رو نگاه نمیکنه در عوض به برنامه های کانال پلی هوس دیزنی علاقمند شده و مخصوصا انیشتنهای کوچولو (little einsteins)که محور اصلی داستانهاش موسیقی کلاسیک هست و وسایل موسیقی و قوانین ارکسترا رو در طول یک داستان به بچه یاد میده به اضافه معرفی یک هنریا نقاشی. نه تنها محمود حتی نور هم با این برنامه همراه میشه و محمود الان خیلی از آلت های موسیقی رو با صداهاشون میشناسه. اگه تا بحال با این شخصیت ها آشنا نشدید یک نگاهی بهشون بیاندازید.

خودم هم خیلی جدی ورزش رو ادامه دادم و راستش خیلی بهم از جهات مختلف کمک کرده و از شر تمام اضافه وزنی که داشتم راحت شدم که خودش یک نکته مثبت توی روحیه ام بوده. اگه واقعا وقتش رو دارید حتی نیم ساعت هم که شده در روز ورزش کنید چون در طول زمان متوجه تفاوت میشید. حالا یکسری برنامه توی ذهنم هست که وقتی عملیش کردم حتما مینویسم فقط برام دعا کنید که بتونم از پس مسئولیت های خودم و بچه ها بر بیام که اونها مهم تر هستند 🙂

ماه رمضان هم اینجا از دیروز چهارشنبه شروع شده و از اونجایی که مصریها خیلی تنبل هستند ساعت زمستونی رو که معمولا توی اکتبر عوض میکنند از دیروز عوض کردند ولی فقط برای یکماه یعنی با پایان رمضان دوباره ساعت رو برمیگردونن سرجاش! آخه کدوم آدم عاقلی این کار رو میکنه؟! اینطوری شد که حالا ما که معمولا ساعت ۶ بیدار میشیم با بچه ها باید بجاش ساعت ۵ بیدار باش بدیم و یکروز بلند تر رو تحمل کنیم اون هم با دهان روزه 🙂 ولی از همه اینها گذشته ماه رمضان همیشه برای من همراه بوده با خاطرات بچگی و افطاریهای خانوادگی و هزار خاطره خوب خوشمزه خوراکی!!! خوب الان که مینویسم چون روزه هستم همه خاطرات خوردنیش اول میاد جلوی چشمم! و این رو هم بگم چون یکبار کسی برام ایمیل زده بود و در مورد ماه رمضان در مصر پرسیده بود که آیا رستوران ها باز هستند یا نه؟ اینجا همه چی مثل روزهای عادی هست چون خیلی ها یا توریست هستند یا مسیحی هستند یا به هر دلیلی پس همه جا بازه اگه خواستی میتونی مثل همیشه غذات رو در ملا عام بخوری و کسی نمیاد با پس گردنی بلندت کنه! ولی من حتی توی مسیحی ها دیدم که خیلی احترام میگذراند و رعایت میکنند. خوب این هم عاقلانه هست اگه کسی رو بیشتر منع کنی بیشتر دلش میخواد مخالفش رو انجام بده.

ولی از نقاط منفی رمضان در اینجا اینه که مردم انگار از قحطی اومده باشن از یک هفته قبل از شروع این ماه به سوپرمارکتها هجوم میارن و هر موقع روز بری نمیتونی خرید کنی و با اینکه مثلا توی این ماه باید کمتر خورد به فکر گرسنه ها بود ولی فکر کنم مردم از بس زیاد فکر گرسنه ها هستند خیلی گرسنه میشن!!! در یک تلاش مذبوحانه دیروز که روز اول بود بعد از کلی فکر که برم برای خرید یا نه چون دیگه چیزی توی یخچال پیدا نمیشد و با خودم فکر کردم که حتما  دیگه امروز مردم در خونه هاشون نشستند دارند دعا میکنند من دارم میرم خرید حتما اون وسط تنها خواهم بود و بهتر بود خونه میموندم و خلاصه هزار تا فکر رسیدم به مال و اصلا اولا به سختی جای پارک پیدا کردم بعد هم اصلا ترولی خرید پیدا نکردم که نکردم و با دو دست دراز برگشتم خونه!!!!!

انشالله که ماه رمضان برای همه تون پر برکت باشه و همدیگر رو موقع افطار یاد بیاریم….رمضان کریم

محمودم چهار ساله شد و من چیزی ننوشتم. سرم خیلی خیلی شلوغه با این شیطونکها. بطوری که اصلا نمیفهمم که چطور شب و روز میگذره. خوب از یک نظر خیلی خوبه. تا وقتی که بچه ها بیدار باشن اصلا فکر نشستن پای کامپیوتر رو باید از سر بیرون کرد چون همیشه یه دست کوچولویی هست که میاد یا لباس یا دستت رو میکشه و با خودش میبره. بعد هم چه لذتی بهتر از این که این لحظه هایی که به این سرعت میگذرن رو فقط با این فرشته ها بازی کنی. البته که همش هم شمع و گل و پروانه نیست و صد بار حرصت میدن و با هم دعوا میکنن و بعد از یک ثانیه هنوز اشکها خشک نشده دارن همدیگر رو میبو سند و صدای قهقه ها شون خونه رو پر میکنه.

این بار از نور بگم که حسابی برای خودش مستقل شده و خیلی از کارهاش رو خودش انجام میده اگه کار خطایی هم بکنه با گفتن اه نو!(Oh!NO!!) اعلام خطر میکنه. منتظر کمک برای هیچ کاری نمیشه و خودش راه حل رو پیدا میکنه و به مقصودش میرسه. گاهی من رو به تعجب وامیداره کارهاش چون محمود در این سن هرگز خیلی از کارهای نور رو انجام نمیداد. شروع به صحبت کردن کرده و هر کلمه ای که میشنوه رو تکرار میکنه. عاشق میکی موس هست و با محمود برنامه های میکی موس کلاب هاوس رو نگاه میکنند و باهاشون میرقصند. البته عشق محمود به تامس به نور هم سرایت کرده و هرموقع برنامه تامس رو ببینه به سرعت دنبال من میاد و بعد هم سعی میکنه که موزیکش رو به اجرا در بیاره!

موقع حموم کردن حسابی با این دو تا شیطونکها برنامه داریم نور هی آبه آبه میکنه و میره توی حموم و سعی میکنه که شلو ارش رو در بیاره و از وان بالا بره وقتی که هر دو  لباساشون رو در میارن نور با ذوق محمود رو بغل میکنه و مثلا بو سش میکنه که خیلی خنده داره بعد هم آب بازی و کف بازی و بزور بیرون آوردن نور که باید بعد از محمود انجام بشه چون به این سادگی راضی به دل کندن از آب نیست.

روزهایی که محمود مهد هست با نور میرم خرید و توی راه براش موزیکهای مورد علاقه اش رو میزارم و اون هم آواز میخونه و دست میزنه و سعی میکنه در ماشین رو باز کنه!!! پنجره رو پایین بیاره! تازگیهای توی چرخ خرید میشینه و از خوشحالی هی با من احوالپرسی میکنه و به اطرافش نگاه میکنه و تا آخر خرید همونجا خودش رو مشغول میکنه البته به همراه خوردن نون و توست خشک! گاهی هم با دوست محبوب نور و محمود کارولینا به خرید میریم که بیشتر به هردوشون خوش میگذره و البته به ما 🙂

محمود هم بعد از چهار سالگی وارد دنیای بزرگتری شده. هنوز عاشق تامس هست و خونه ما به یک موزه از اسباب بازیهای تامس مبدل شده اما علاقه به کاراکترهای جدید که شعر میخونن و شمارش اعداد میکنن و حتی به زبان اسپانیایی* صحبت میکنند به این علاقه اضافه شده جالب اینجاست که کلمات اسپانیش رو هم یاد گرفته و گهگاهی من رو متعجب میکنه. شعر به زبان عربی میخونه و از من میخواد که کمکش کنم ولی متاسفانه چیزی از شعرش نمیفهمم از معلمش کمک میخوام که البته اینجا هم یو تیوب در خدمت هست و با همدیگر قبل از خواب شعر دلخواهش رو میخونیم. همچنان علاقمند به کتاب هست و باید هر روز در هر وقت از روز چند کتاب رو براش بخونم. البته داستان شنگول و منگول رو هر از گاهی میخواد که براش تکرار کنم. منتظر هست که بره کنار دریا که البته نمیدونم اصلا امسال فرصت خواهیم داشت یا نه چون ماه رمضان خیلی نزدیک هست و همه جا فعلا که پر شده 😦

خودم هم خوبم مرسی از احوالپرسی همه دوستان که نگران داستان دزد و پلیسی ما شده بودن. قضیه بطور خلاصه این بود که اول سال میلادی متوجه شدیم که یکسری چیزهای قیمتی ازمون کم شده و متاسفانه خدمتکار خونه تنها کسی بود که میشد بهش شک کرد بعد از یکسری پلیس بازی و حرص خوردن و پی بردن به خیلی چیزهای دیگه در این بین در اومد چیزی دستگیرمون نشد فقط خدمتکار چون بدون اقامت بود به کشورش برگردونده شد و داستان همونجا تموم شد اما به کسی که ما بهش شک نکرده بودیم دستیار معلم مدرسه محمود بود که دو روز در هفته برای دو ساعت میومد خونه و آدم تحصیل کرده و با خدا!یی بود و نماز و روزش قطع نمیشد! بعد از سه ماه وقتی که دوباره ازش خواستم برگرده متوجه شدم که باز هم یکچیزهایی گم شده اینجا بود که دیگه بهش شک کردیم و با گذاشتن دوربین و گرفتن فیلمش حقیقت ماجرا روشن شد. توی این ماجرا خیلی خیلی از نظر روحی بهم ضربه وارد شد ولی ما زندگی میکنیم و یاد میگیریم از اشتباهات خودمون. حالا دوباره هم خانوم خونه هستم هم خدمتکار خونه! هم ورزش میکنم اینطوری هم که از شر انسانهای ناباب بدور هستم 🙂

یک دوچرخه خوشگل هم خریدم و با یکسری مامانهای دیگه با هم گاهی صبحها گاهی شبها توی محوطه شهرک چرخ میزنیم و از هوای فعلا خوب اینجا استفاده میکنیم. البته جیم رفتن هم هنوز کماکان برقراره و حسابی از تحرک و فعالیت زیاد لذت میبرم. تنهایی و تعداد کم دوستانم همیشه یه نقطه منفی زندگی در اینجا بوده و هست ولی خوب همیشه نمیشه همه خوبی ها رو با هم یکجا داشت مگه نه؟

* Handy Manny

خیلی بده که حتی برای تولد این بلاگ بیچاره چیزی ننوشتم. تولدش دو روز پیش بود مثلا سه ساله شد و حتما از دست صاحبش که خیلی با پررویی هیچی نمینویسه دلخوره!…. اولا که حسابی با زندگی درگیرم و اون خوشبختی زمستونی جاش رو به یکسری مسایل دزد و پلیسی داده بود این سه ماه اخیر و در پایان البته دزد رو دستگیر کرده و مقداری آرامش پیدا کردم ولی راستش تجربه خوبی نبود و باعث شد که بیشتر احساس تنهایی کنم و سایه غربت رو بعد از این چند سال زندگی در اینجا بیشتر حس کنم.

یه هفته دیگه محمود چهار ساله میشه انگار همین دیروز بود که با ذوق از یکسالگیش مینوشتم و روزهای آخر رو شمارش معکوس میکردم. حالا البته خودش هی میگه که تولدش امروزه و هر روز البته براش روز تولدشه! هر تولدی هم بره میگه برای من گرفتن!!! امسال تصمیم دارم فقط یه تولد خانوادگی داشته باشیم و بهش بیشتر خوش میگذره اینطوری. این باشه تا باز برگردم فعلا امشب نور تب داره و فکر کنم تا صبح بیدار خواهم بود…

محمود در پختن بیسکویت خانگی به من کمک میکنه!

از داشتن این ماهی های جدید روی دیوارش خیلی خوشحاله!

ابراز محبت به برادر کوچولو!

نور در حال شیطنت (باشگاه اسب سواری(

برای مادرم

شنبه گذشته نور دم دمای غروب تا پاش رو از آشپزخونه گذاشت بیرون خیلی راحت و ساده افتاد زمین و طبق معمول که اتقاق میافته دندونش لب پایینش رو پاره کرد. تازه نشسته بودم که چند لقمه شام بخورم از جام پریدم و دویدم که آرومش کنم و ببینم که چقدر صدمه خورده زمین از لکه ها ی خون پر بود سریع میبرمش توی دستشویی و سعی میکنم که با فشار دادن لب پایین خونریزی رو بند بیارم تمام لباسم و لباسش و اطرافمون پر از خونه. شوشو خونه نیست سر کاره و من گیج شدم به هر بدبختی با یه حوله توی دستم از دستشویی میام بیرون همینطور نور جیغ میزنه و گریه میکنه بهش شیر میدم آروم میشه. محمود با وحشت و ناراحتی میره یه دستمال کاغذی میاره و سعی داره شونه ام رو که خونی شده پاک کنه اون رو هم آروم میکنم و بعد از یه بیست دقیقه وضع عادی تر میشه ولی لب نور حسابی زخم شده و بعد از حمام کردنش بخواب میره….تمام انرژیم از بین رفته از بس توی استرس این یه ساعت بودم یاد مادرم میافتم که چی کشید وقتی برادرم روز سیزده بدر داشت بازی میکرد اومد بپره بارفیکس رو بگیره با خود بارفیکس افتاد پایین دندوناش لب پایینش رو پاره کرد و هفت تا بخیه خورد تازه حس میکنم که توی اون روز چه عذابی بهش وارد شده بود با اینکه ما هم ناراحت بودیم ولی رنج یه مادر برای فرزندش ورای تمام احساساته.

خیلی روزها میشه با پیش اومدن یه اتفاق اینطوری حس میکنم که مادرم رو توی اون وضع میبینم انگار تا امروز بهش از زاویه ای که الان میبینم نگاه نکرده باشم انگار دارم تازه مادرم رو کشف میکنم اون دیدی که از بچگی از مادرم به عنوان یه خانوم بزرگ با اراده قوی داشتم همیشه همراهم بوده نه که نباشه اینطوری ولی اون هم یه مادر جوون مثل من بوده با هزاران آرزو و امید برای بزرگ کردن و به ثمر رسوندن ما. با هزاران داستان شاد و تلخی که براش پیش اومده تا به این مرحله رسیده حتما لحظه هایی بوده که مثل من تنها بوده یا غمگین ولی بخاطر ما همیشه با تمام قوا حاضر بوده و هرگز خم به ابرو نیاورده و ما چه خودخواهانه همیشه توقع داشتیم که ما رو تنها نگذاره و پا به پای ما در این سالها سنگینی مشکلات ما رو بدوش بکشه…چی میتونم بگم جز اینکه هر روز هزاران بار بیشتر دوستش دارم و لحظه ای نیست که وجودش رو دور از خودم ببینم….خداوند تمامی مادران رو سلامت نگه داره در پناه خودش که حتی فکر کردن بهشون به ما آرامش میده…آمین